ولی پدر سالهات که دیگه عصبانی نمیشه...حتی یه اخم کوچولو...دیگه همه برنامه دوشنبه های پدر را میدونن و گل فروشی سر کوچه هر هفته همین موقع ها یه دسته گل که میدونه چی بذاره و چطوری ببنده آماده میکنه و شیرینی فروش هم از صبح یه جعبه شیرینی ناپلئونی هایش را کنار میگذارد از همان هایی که پدر میگوید که علی دوست دارد...تا پدر بیاید و با آنها به دیدن علی برود.
نمیدانیم یعنی هیچ کس نمیداند که پدر خودش را هنوز بعد از بیست سال بخشیده یا نه و خود را هنوز هم که هنوزه مستحق مجازات میداند و در قنوت های نمازش از خدا میخواهد که او را در قبل از مرگش مجازات کند و ببرد و به آن دنیا نیاندازد.
پدر بیست سال است که هر دوشنبه بعد از گرفتن گل و شیرینی میاد دم خیابان و دستش را بلند میکند و تاکسی میگیرد،دربست برای بهشت زهرا...
کات...تمام شد...:
پدرهیچگاه فکرش رو هم نمیکرد که او بعد از اون دعوا بره و دیگه نیاد...همیشه هر وقت عصبانی که میشد و کاری انجام میداد،همه به پای جوشی بودن و عصبانیت میگذاشتن.
نظرات شما عزیزان:
حامد چهری 
ساعت15:04---28 فروردين 1391
سلام واقعآ زیبا بود دست مریزا ایول
|